گاهی هزارکلمه نوشتن روزانهام بیشتر از یک ساعت طول میکشید؛ بیرون رفتن از اتاق، تشنه شدنهای مصلحتی، بازیکردن با خواهرزادهام. بعضی وقتها خسته میشدم از اینکه چرا این هزار کلمه انقدر طول میکشید و تمام نمیشد.
تصمیم گرفتم برایش زمانی در نظر بگیرم، ۲۵ دقیقه. شاهین کلانتری این پیشنهاد را دادهبود.
حالا در این ۲۵ دقیقه (یا ۳۰ دقیقه) پایانی هست و میدانم که بالاخره تمام میشود با همه ی خوبیهایی که دارد. بالاخره زمان استراحت میرسد.
انگار بعضی بیانتهاها رُس آدم را میکِشند. آدم را خسته میکنند. ما فکرمیکنیم زمان زیادی داریم و آن کار موردنظرمان را به پایان نمیرسانیم .ذهنمان به صورت ناخودآگاه همچنان درگیر این مسئله است و بخشی از فضای آن را غصب کرده.
من فکرمیکنم برای بعضی موضوعها باید بدانیم که پایانی هست در حالی که داریم کارمان را متناسب با زمان پیش میبریم. و این باعث دلگرمی و صبوری است، که انگار برای همین انتهاست که داریم کارمان را با شور و شوق پیش میبریم.
ما براساس میل به جاودانگی خیال میکنیم تا بینهایت عمر میکنیم و خیالمان راحت است. مرگ یک عزیز، فقدان او تا حدی ما را بیدار میکند اما دوباره این میل به جاودانگی در ما منتشر میشود و بر ما غلبه میکند و بعد که خودمان به پایان نزدیک شدیم و آن را درک کردیم، شوکه میشویم که ما در تمام این مدت داشتیم چه کار میکردیم. به گمانم این عیب میل به جاودانگی است.
و فکرمیکنم چه قدر خوب است که آدمی پایانی دارد. او (من) با آنکه میداند پایانی هست دست به کار نمیشود، اگر عمر جاودانه داشته باشد چه خواهد کرد؟ هیچ. امروز نشد ده سال بعد، نشد پنجاه سال بعد.
و فکرمیکنم همین تمام شدنها، همین ترس از میرایی بوده که بعضی آدمها را بیدار نگه داشته که بعد از مرگشان، همچنان نامشان جاودانه باشد؛ کتاب بنویسند، فیلم بسازند، مخترع شوند، ماندگار شوند.
داشتم کتاب “شغل مورد علاقه” آلن دوباتن را میخواندم که بسیار فراتر از این حرفها موضوع میرایی و پایان زندگی را مطرح میکند و تولستوی را مثال میزند که حتی نویسندهشدن و مشهوربودن، او را در مواجهه با مرگ اغنا نمیکند؛
” ما زمان زیادی را با این تصور از کف داده ایم که همیشه فرصت کافی وجود دارد که بعدها آمال حقیقی خویش را اولویت بندی کنیم. شاید بد نباشد هنوز که وقت باقی است کمی خودمان را دچار اضطراب هم بکنیم. اعترافات (۱۸۸۲) حکایت اضطراب پرباری است که اندیشه مرگ در دل لئو تولستوی افکند؛ وی در این کتاب شرح میدهد که چگونه در سن ۵۱ سالگی که جنگ و صلح و آناکارنینا را نوشتهبود و به ثروت و شهرت جهانی دست یافتهبود، متوجه شد که از اوایل زندگی نه بر اساس ارزشهای خودش و نه براساس ارزشهای الهی، بلکه بر اساس ارزشهای «جامعه» زیستهاست. به همین دلیل بوده که در تمام زندگی شوقی بیامان داشته که از دیگران برتر باشد؛ مشهورتر، برجستهتر و ثروتمندتر از آنان باشد. در حلقهی جامعهی وی«جاه طلبی، عطش قدرت، طمعکاری، هرزگی، نخوت، خشم و انتقام همه اموری مورد احترام بودند.» اما اکنون که فکر مرگ سراسر وجودش را فراگرفته بود در درستیِ خواسته ها و آمال خود تردید کرده بود. «خب مالک ۶۰۰۰ دسیاتین زمین در قلمرو پادشاهی سمرقند و ۳۰۰ اسب خواهی بود وبعد چه؟… خیلی خب؛ مشهورتر از گوگول یا پوشکین یا شکسپیر یا مولیر خواهی بود، یا از همهی نویسندگان تاریخ مشهورتر خواهی بود؛ آنگاه چه؟» هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید.»
جوابی که سرانجام این پرسشها را در ذهنش فرونشاند، خدا بود. او باقی عمرش را با پیروی از تعالیم عیسی مسیح زیست.
درمورد راه حل مشخصاً مسیحیِ تولستوی برای بحران معنا هر نظری هم داشته باشیم، خط سیر سفر شکاکانهی وی برایمان آشناست. این نمونهای است از اینکه چگونه اندیشهی مرگ میتواند ما را به سوی زندگیای حقیقیتر و پرمعناتر رهنمون کند؛ اندیشهی مرگ دعوتی جدی است به سوی تعیین و تکلیف اولویتهایمان در زندگی.”
من فکرمیکنم بعضی چیزها برای آنکه برایمان معنا و ارزش داشته باشند باید پایانی داشته باشند. در نوشتن هزارکلمهای ام، زمان و پایانش به نوشتنم معنا داد و باعث شد آن را به صورت جدی پیش ببرم.
خیلی موافقم. من خودم با اینکه بارها مطالبی رو خوندم از اینکه “آینده ی پر ظرفیت” باعث میشه انسان خودشو گول بزنه، و کلی راههای مختلف برا برنامه ریزی رو تجربه کردم، ولی پایبندی به اون برام خیلی سخته. این محدود کردن وقت چیز خوبیه، امیدوارم بتونم استفاده کنم.
واقعاً غیر از آخرت چی میتونه آدمی رو دلخوش کنه؟ اصلاً واسه همینه ادمایی که به اخرت اعتقاد ندارن افسردگی میگیرن.
سلام حسنای عزیز
یه بیت از صائب تبریزی خوندهبودم که این نوشتهات من رو به یادش انداخت و به دفترم رجوع کردم و اینجا مینویسم؛
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است
ممنونم برات کامنت نوشتی.
گاهی تاریخِ سفری از پیش مشخص شده و من باید کارهایی را پیش از سفر انجام دهم. فرصتی مغتنم دست میدهد تا با انگیزه بیشتری کارها را سرو سامان دهم. حس خوبی دارم. یکی از دلایل اینکه سفر را دوست دارم به این خاطر است که به مرگ میماند. باید تا پیش از رسیدن زمانش به کارها رسیدگی کنم. سفر هم مانند مرگ زمان را برش میدهد.
سلام معصومه عزیزم
چه تعبیر جالبی، من هیچ وقت سفر رو شبیه مرگ نمیدیدم و الان به ذهنم آوردی حتی همین سفرهای کوتاه روزانه هم شبیه مرگه که باید قبل از رفتن آماده باشیم.
و جمله آخرت چه قدر عجیب و جدیده برام؛ سفر هم مانند مرگ زمان را برش میدهد.
ممنونم که برام این کلمه های شگفت رو نوشتی.