این روزها بیشتر از هر زمان دیگری آسمان را میبینم. آبیاش را، وسعتش را، ابرهایش را. این عکسها را از آسمان و مزرعههای چغندر شهرمان گرفتهام؛ شاید مسخره به نظر برسد اما من در اینجا انگار در امتداد جهان ایستادهبودم. برای لحظههایی هم که شده انگار من نیز به موازات این مزرعه شدهبودم. مادرم گفت […]
داراییِ دیگری جادوست.*
خواهرزاده دوسالهای دارم که گاهی باهم میرقصیم. دو دستمال توری صورتی و سبزش را در دست میگیرد و تکان میدهد و به من هم میگوید دستمال کاغذی بردارم. دستمالهای خودم را که تکان میدهم یک نهای میگوید و آنها را میخواهد و مال خودش را به من میدهد. کمی بعد اعتراضکنان دستمالهای خودش را از […]
فرافکنی به دیگران
گاهی وقتها که لایوهای اینستاگرام سهیل رضایی (+) را دنبال میکنم، از کلامش چیزهایی را درمورد خودم کشف میکنم که باعث تعجبم میشود. گاهی هم پاسخ بعضی از سوالهایم را در کلامش پیدا میکنم. تصمیم گرفتهام اینجا بعضی از این موارد را بنویسم. چند روز پیش پدرم کارد میوهخوری خریده بود و مادرم آنها را […]
جوابهای پیچیده به مسائل ساده
بعضی وقتها که بیحوصله میشویم به چرایی آن فکرمیکنیم و به این که چرا کارهایی که قبلا خوشایند ما بوده و ما را کیفور میکرده حالا در این لحظه به نظر طعمشان را برایمان از دست دادهاند. چرا مثل قبل پیادهروی به ما خوش نمیگذرد و افسوس میخوریم و با خود میگوییم آن روزهای جوانی […]
چهقدر منشور زیبادیدنیم؟
یکی از 100 دلخوشی کوچک زندگیام را نوشته بودم اگر خوبی ِ دوستی، آشنایی، غریبهای را ببینم (اگر امکانش باشد)، به او بگویم که مثلا چه صدای زیبایی داری، چه لباس زیبایی پوشیدی، امروز چه لبخند دلنشینی داری که از این گفتنها لبخندها تکثیر میشود. چند روز پیش وقتی داشتم بخشی از کتاب “چگونه پروانه […]
در جستجوی سکوت
آدمی گاه هر چند وقت یکبار، هر چند ماه یکبار، هر چند سال یک بار – نه، دیر میشود برایش- به وقت دلش وقتی از همه چیز و همه کس خسته شده وقتی شهر با آن همه وسعتش جایی برای او ندارد، باید برود پی جایی که آدم کمتری، ازدحام کمتری است، پی جایی که […]
رنج بیحسی
1 تلویزیون را روشن میکنم؛ عزاداری، تبلیغ، گفتگوهای از سر ابتذال، باز پخش فوتبال، تبلیغ، معرفی برنامهها، تبلیغ. دوست ندارم اول صبح کامم را آدم بزرگها با حرفهایشان تلخ کنند. دوست داشتم کودک شوم، برگشتم به شبکه کودک. کارتونی را نشان میداد؛ بچه کوالایی بود که غذاهایی را که مادرش پخته بود، نمیخورد. با دوستانش […]
100 دلخوشی کوچک زندگی
مدتهاست میخواستم از این دلخوشیها بنویسم. اولین بار که پست 100 دلخوشی آقای علیاکبر قزوینی را خواندم دیدم چهقدر اینها میتوانند در دسترس باشند و نزدیک، آنقدر که آنها را نبینم و با بیاعتنایی از کنارشان رد شوم. تصمیم گرفتم من هم بنویسم ولی از روی ترس بود یا انتظار برای ایجاد یک موقعیت مناسب، […]
مزیت موهومبودن
پیشنوشت: آخر داستانهای شاه لیر، سفر به انتهای شب و مادام بواری فاش میشود. اگر قصد خواندن آنها را دارید و نمیخواهید آخر داستان را بدانید، این نوشته را نخوانید. داشتم دنبال کتابی در مورد نمایشنامهخوانی میگشتم که به این صفحه هدایت شدم. این پاراگراف (قسمت اول، مورد 6) که از کتاب شیوه فنی نمایشنامهخوانی […]
از دستهایت انار میچینم
همه چیز با یک عکس شروع شد؛ “تو” “و انار ِ در دستت” “و باد” و “دستهای اناریات” که آدم را بار دیگر به هبوط وسوسه میکرد“و باد” که برایم زمزمه میکرد چه بیرحمانه زیباییبگذار “تو” آخرین کلمۀ جاری ِ بر زبانم باشی، بگذار تا طعم آخرین گیلاس عالم برای همیشۀ تاریخ در خاطرم که نه، […]